. . تمام شب در تب داغ میسوخت؛ عرق سرد اما از سر و رویش میچکید. حالش آنقدر بد بود که همه لباس های مشکیشان را آماده کرده بودند, امروز یا فردا بالاخره ماندنی نبود. طبیب از تشخیص دردش درمانده بود, خودش هم چیزی نمیگفت؛ نمی توانست بگوید یا نمی خواست؛ الله… بیشتر »
آخرین نظرات