.
.
تمام شب در تب داغ میسوخت؛ عرق سرد اما از سر و رویش میچکید. حالش آنقدر بد بود که همه لباس های مشکیشان را آماده کرده بودند, امروز یا فردا بالاخره ماندنی نبود.
طبیب از تشخیص دردش درمانده بود, خودش هم چیزی نمیگفت؛ نمی توانست بگوید یا نمی خواست؛ الله اعلم!
نزدیک یک هفته میشد که اوضاعش همین بود… اما امشب حالش فرق داشت. یک آن از خواب پرید؛ نگاهی به اطراف انداخت و به آرامی از جا برخاست. به سمت حمام رفت. با اشاره ی دستش به سمت صندوقچه اش رفتم میخواست لباس نو بپوشد.همه مات حرکاتش بودند و نمیدانستند چه کار کنند! وقتی آمد گمان کنم غسل کرده بود و عطر زده بود. آمد؛ رخت خوابش را جمع کرده بودم, خودش گفته بود قبل از حمام! دستش را گرفتم تا کمکش کنم, تب نداشت! حالش خوب شده بود یا…؟ خودش میگفت آدم دم رفتن حالش خوب میشود! نمیدانم…
سرجای همیشگی اش نشست تسبیحش را در دست گرفت و رو به عمه کرد و گفت: «مهمون دارم؛ چای تازه دم کن!»
بعد رو به بقیه گفت: « برید؛ برید به کار و زندگیتون برسید.»
همه هاج و واج به هم نگاه میکردند, فکر میکردند هذیان میگوید اما بالاخره حرفش نباید روی زمین می افتاد؛ کم کم همه رفتند. عمه هم چای را دم کرد و رفت. من ماندم و او…
_ برو گل دختر؛ برو تو اتاقت بخواب
با نگاهم از مهمانی که می گفت پرسیدم؛ سوالم جوابی جز سکوت نداشت! فقط لبخندی بود و پلکی که با آرامی روی هم نشست. سر به زیر خارج شدم و در را بستم.
چند بار دست و رویم را شستم تا خوابم نبرد؛ چه مهمانی بود که نصفه شب می آمد؟ باید میدیدمش…
با صدای ” الله اکبر ” اذان صبح چشم هایم را گشودم؛ یک لحظه همه چیز یادم افتاد, مثل فنر از جا پریدم به سمت اتاقش دویدم. اتاق پر بود از عطر گل نرگس و دو تا استکان و نعلبکی خالی گوشه ی اتاق بود, مهمان آمده بود!
حسابی ناراحت و کفری بودم, چه شد خوابم برد؟ به پشت بام دویدم اذانش تمام شده بود, سرحال سرحال بود؛ تا من را دید خندید.
_ مهمونت رفت؟ کی بود؟ای بابا من میخواستم ببینمش!
_ بریم نماز بخونیم. و به طرف پله ها رفت.
_ ببین حالت خوب شده؛ کی بود مهمونت خب؟!
برگشت گرم نگاهم کرد، دوباره رفت و همانطور که میرفت خواند:
«دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد!»
.
.
.
” سادات رضی نژاد”
آخرین نظرات